آنی دیگر
نگاهم که در نگاهش افتاد, بی معطلی آن را تکرار گذشته ی ناکامم یافتم و دانستم که آمده ست تا گذشته را بر جگرم بکوبد, آنی که بی هیچ تغییر همان آن است, اما شاید کمی مهربان تر.
موهایش را که نگاه کردم, آشناترین غریبه در خیالم آمد. صدایش را که شنیدم روزگاری دور در نظرم جلوه کرد. اسمش را که خطاب کردم, گذشته در جانم جرقه ای زد. باز هم که آن آمد! اما این آن کجا و آن آن کجا!
برایم تکرار روزهای خوبی بود که سال هاست در من مُرده اند, تکرار آن! تکرار آرامشِ جان داده ام! اما آن قدر زود فهمیدم که از آن هم برایم عزیزتر است که ترس و تردید به وجودم بیفتد! منی که هرگز دیگری را تو خطاب نکرد! که دستی را نگرفت و در نگاهی ننازید. برای منی که چشم باز کردم آنی را دیدم که رفت و دیگر نه دستم به نفس کشیدن آمد و نه دلم کسی را خواست.
دیری نگذشت که برایم از تکرار, تبدیل به آنی شد که در خیالم پرورانده بودم. که فهمیدم این همان آن است که می خواستم باشد و شاید نبود! یک بار دیگر دل بستم, آن هم با آنی دوست داشتنی تر از داشته ام.
با تنم عهد بستم دیگر نه دیوانگی کنم و نه یک گوشه در خیالم به خود آزاری مشغول شوم. که این بار, دیگر از دست ندهم شمایی را که تو نامیدنش برایم دشوار است. نه بچگی می کنم و نه با فکر این که چرا می خندد و آن که بود که از کنارش عبور کرد و چرا بند کفش هایش باز است خودم را به جنون می کشم! عهد هم که باخود نبندم, آن قدر پیر هستم که فکرم دیگر به هیچ چیز جز اعتماد فکر هم نکند. بند کفشش باز است که باز است! می خندد که می خندد! دیر می کند که دیر می کند! هرچه که بکند دوستم دارد و دوستش دارم.
یک بار دیگر دلم رفت ... یک بار دیگر اسمی تکراری مدام در خیالم زمزمه شد. یک بار دیگر خندیدم!
حقا که این سال عجب سالی شد! آن از تابستانش که یاد گرفتم دیگر هر شب از خود نپرسم که چرا رفت؟ پاییزش هم که خودش بدترین درد بود! و این هم از زمستانش ...
رفتن ها دردناکند, رفتن ها به خودیِ خود عذاب آور هستند, اما چقدر فرق است میان آنی که بی خداحافظ برای همیشه می رود و آنی که اقلن بی خبر نمی میرد.
هرچند هیچ کدام نماندند, اما باور کن می شود مهربان تر رفت ... می شود آقاتر نخواست!




نظرات
RSS نظرات این ارسال