در ایـن بخـش, قسـمت هایی از متــن کتـاب هام رو برای شمـا عزیزان می نویسم
چاپ

آنی دیگر

رای دهی:  / 96


نگاهم که در نگاهش افتاد, بی معطلی آن را تکرار گذشته ی ناکامم یافتم و دانستم که آمده ست تا گذشته را بر جگرم بکوبد, آنی که بی هیچ تغییر همان آن است, اما شاید کمی مهربان تر.

موهایش را که نگاه کردم, آشناترین غریبه در خیالم آمد. صدایش را که شنیدم روزگاری دور در نظرم جلوه کرد. اسمش را که خطاب کردم, گذشته در جانم جرقه ای زد. باز هم که آن آمد! اما این آن کجا و آن آن کجا!

برایم تکرار روزهای خوبی بود که سال هاست در من مُرده اند, تکرار آن! تکرار آرامشِ جان داده ام! اما آن قدر زود فهمیدم که از آن هم برایم عزیزتر است که ترس و تردید به وجودم بیفتد! منی که هرگز دیگری را تو خطاب نکرد! که دستی را نگرفت و در نگاهی ننازید. برای منی که  چشم باز کردم آنی را دیدم که رفت و دیگر نه دستم به نفس کشیدن آمد و نه دلم کسی را خواست.

چاپ

طلسم زندگی

رای دهی:  / 128

هیچ روز خوبی نمی آید! هیچ تغییری زیبا نمی شود! چرا که اگر یک لحظه ی زیبا هم بیاید, بدتر و زشت تر می رود. این تن همیشه در نزدیک ترین فاصله از دست داد! با بیش ترین امید سوخت. این من همیشه باورش بود می شود! که هرچه می خواهد بشود, اما آخرش درست می شود! دیوانه است کسی که فکر کند تمام من باور نبود! تمام من امید نبود! تمام من ایمان نبود! احمق است هرکس خیال کند پیروزی را لحظه ای شک از من جدا ساخت. که توکلی بالاتر از من, سرنوشت را تغییر داد! اما این پاییز, دیگر نه دلم تاب انتظاری دارد و نه تحمل دردی! خدا را بیش تر از پیش می خواهم اما دیگر حال شکستن ندارم!

همیشه آخرش سهم من, تلخیست! که هیچ پایان خوشی انتظارم را نمی کشد. من آن قدر در نزدیکی دور شده ام که دیگر در هیچ راه درازی حتی قدم هم نگذارم! که اگر روزی موفقیت را در دستانم دیدم, خنده ام بگیرد. فردا که بیاید هم موفقیت را پس می دهم و هم تاوانش را!

چاپ

آخرین تابستان

رای دهی:  / 111

فردا بشود یا نشود, تابستان بماند یا نماند, او بیاید یا نیاید, وقتی هیچ چیز این تن را در گور لحظه هایش خوشنود نمی کند, وقتی دیگر هیچ تغییری زیبا جلوه نمی کند, تابستان نمیرد هم دیگر هیچ چیز زیبا نخواهد شد! دیگر هیچ لحظه ای عزیز نخواهد بود.

تنم این حقیقت را نمی پذیرد که این تابستان با تمام بدی اش لحظه لحظه بیش تر می میرد. این بار تلقین هم نمی تواند این رفتن را به تعویق بی اندازد. هیچ طلسم و جادویی نمی تواند تابستان را برای من نگه دارد. شاید اگر می دانستم این تابستان رفتنیست, هرگز دل بسته اش نمی شدم! اما این بار هم اسیر شایدها شدم. اسیر تکرار! اما این تن باور کند یا نکند, فردا که چشمانم باز شوند, همه چیز به پایان رسیده است! آخرین تابستانِ من, جان داده است!

این آخرین تابستان با تمام گرمی اش, با تمام دردهایش, با تمام تمام حسرتش, تابستانِ من بود!

چاپ

مَرد

رای دهی:  / 195

مَــرد اســت دیگـــر ؛ یـک بــار کــه گفــــت بمـــان, بـــاید تـا ابــد بمـــانی, هـــرچـــند ســــال ها بــی او بســـر می شـــود
مَـرد اســت دیگــــر ؛ تقصـــیر توســت کـه میــهمانی های بـی شمـار بی او برگــزار نمی شود
مَـرد اســت دیگــــر ؛ مشـــکل از توســـت که ســــالی یک بـار نامـت را بــه خـــاطر می آورد
مــرد اسـت دیگــــر ؛ بی دلیــل دلــش می گیــرد و هـــوای بی هــــوایی بـه ســرش می زنــد و یک ســــــلام ... و بــاز هم بــی خداحــــافظ ...
مَــرد اســت دیگـــر ؛ همـــین که هرازگـــاهی بـه خــــوابت مـی آید , ســـهم خــود را از تمــــام زندگــــی می پردازد
مَــرد اســت دیگـــر ؛ بــی دلیـــل حکــــم مــرگ مـی کــند, هنگـــامی که از خــشک شــدن جســـدت مطمئــن می شـــود بـرمـــزارت با بهــتریم ادکلـــن و زیــباترین هایــش حـاضر می شــود ؛ اگــر زنــده باشـــی , مــی رود .... دوبــاره هنگـــامی که مطئن شود مَــــــــردی امــا بــاز می گردد

چاپ

پرسه های من

رای دهی:  / 198

و در من روزهایی که دیگر هرگز باز نمی گردند
در من چه آرزوهایی که دیگر هرگز به حقیقت نمی پیوندند
در من چه خواب هایی که دیگر حتی در رویا هم نمی بینم
در من چه خنده هایی که دیگر حتی در خیالم هم نمی آیند
چه نگاه هایی که دیگر هرگز بهم گره نخواهند خورد....
و در من گرمایی که نه هرگز دست مرا گرم کرد و نه روح او را متعالی
در من چه حرف هایی که در گلویم خانه کردند و بغض مرا همیشگی
چه اشک هایی که نه می آیند و نه درد مرا تسکین می دهند
چه ناله هایی که سال هاست هم خواب منند...
چه فریادهایی که نه می توانم بزنم و نه کسی می خواد بشنود

چاپ

دیوانگی...

رای دهی:  / 79

دیوانگی انتخابیست! صفت خوبی نیست اما حس خوبیست! هنگامی که خود را به امواج ترس و شک می سپاری, هنگامی که دیوانه خطابت می کنند, هنگامی که برای فرار از واقعیت غرق رویا می شوی و رویایت به روشنایی زندگی در مقابل چشمانت نقش می بندد! هنگامی که رها شدی! هنگامی که نقش های روی دیوار برایت معنا پیدا کردند, صدای زنی که فریاد می کشد با وجودت انس گرفت, ماهی های مرده درون تنگ برایت نماد سیاهی شدند,چراغ سوخته تو را به گریه انداخت, شنیدن نامت از زبان دیگران تو را دچار ترس کرد, از صورت درون آینه وحشت زده شدی, به دنبال عطری در خیابان دویدی, خودت را فراموش کردی, آواز کلاغ را شنیدی, با نسیم صبح همنشین شدی! سبز و سرخ, بی رنگ شدند, هرچه خواستی دیدی و هر آن چه آرزو کردی شنیدی

ارتباط با ما

جهت ارتباط با ما می توانید از طریق ایمیل و شبکه های اجتماعی با در تماس باشید.

این ایمیل آدرس توسط سیستم ضد اسپم محافظت شده است. شما میباید جاوا اسکریپت خود را فعال نمایید  

Instagram.com/Tannazetminan 

Linkedin.com/in/Tannazetminan 

FB.com/chera.tarkam.kard