طلسم زندگی

هیچ روز خوبی نمی آید! هیچ تغییری زیبا نمی شود! چرا که اگر یک لحظه ی زیبا هم بیاید, بدتر و زشت تر می رود. این تن همیشه در نزدیک ترین فاصله از دست داد! با بیش ترین امید سوخت. این من همیشه باورش بود می شود! که هرچه می خواهد بشود, اما آخرش درست می شود! دیوانه است کسی که فکر کند تمام من باور نبود! تمام من امید نبود! تمام من ایمان نبود! احمق است هرکس خیال کند پیروزی را لحظه ای شک از من جدا ساخت. که توکلی بالاتر از من, سرنوشت را تغییر داد! اما این پاییز, دیگر نه دلم تاب انتظاری دارد و نه تحمل دردی! خدا را بیش تر از پیش می خواهم اما دیگر حال شکستن ندارم!
همیشه آخرش سهم من, تلخیست! که هیچ پایان خوشی انتظارم را نمی کشد. من آن قدر در نزدیکی دور شده ام که دیگر در هیچ راه درازی حتی قدم هم نگذارم! که اگر روزی موفقیت را در دستانم دیدم, خنده ام بگیرد. فردا که بیاید هم موفقیت را پس می دهم و هم تاوانش را!
این پاییز لااقل این را خوب به من فهماند که هرچه بخواهم نمی شود! که حقیقت را بپذیرم و باور کنم هرچه بیش تر در خیالم می رسم, در واقع دورتر می شوم ...




نظرات
website, it contains helpful Information.
I will bookmark your blog and take a look at again right
here regularly. I am somewhat sure I will be informed plenty
of new stuff proper right here! Best of luck for the following!
RSS نظرات این ارسال