نویسنده: طناز اطمینان
شماره ی 1
1391.10.01
آمــــــــــــدیم ... بودیــــــــــــــد ... مــــــــــــــــاندیم
هی مانـدیم و مانـدیم ... هی رفتید و رفتید و رفتید
هی ما بیشتر ماندیم ... هی ایشان بیشتر تشریف بردن
هیــــــچی دیگه!!!
ما هم شدیم پیر زندگی و هی کافیمیکس خوردیم , هی خیره شدیم به آسمون و هایده خونیدم! هی خیره به دیوار و درخت , هی منتظر هر آمدو رفت.
آقا آخرش تا به خودمون اومدیم , دیدیم این چوب بیسبال رو گذاشتیم زمین, هی داریم دورش می چرخیم!
یه نیگا به خودمون انداختیم یه زیر چشمی به بقیه, دیدیم خـــــــاک دو عــــالم!!! پشت این همه قیافه یه استغفرالله خوابیده و یه دور تسبیح و فوت به اطراف, ماشاالله زیر السلام العلیکم مقربین هم ساعت دوازده شب پارتی!
بازم کافیمیکس خودمون رو درست کردیم و موندیم پشت پنجره و موهامون رو ریختیم بیرون, سر خودمونم تو کار خودمون نگه داشتیم و مسیر همیشگی مدرسه خونه رو پیمودیم. لبخندمونم زدیم و به جوونی کردن جوونا خندیدیم. تو راه هم ای دل تو خریداری نداری ... رو خوندیم و صلواتمون رو فرستادیم ... گور بابای عوام و اشخاص این مملکت که برخلاف ما ما فقط دنبال علم، پیشرفت و کسب دانش هستن.
دیگه تا تیر و تایر رو جمع کردیم و زرشک های خشک شده رو چیدیم و دست خودمون رو به کلمات روی کاغذ بند کردیم و یه سامری از اول تا آخر گرفتیم, ملتفت شدیم که: دکــی, هم معنی همون اوهوک و زرشکه!
اما ولله آخرش خودمونم نفهمیدیم که چرا این همه سال ماندیم و چرا بیش از بیش می مانیم و چرا یهو رفتند و چرا برای همیشه رفتند؟؟؟
آیا ایشان به عمه اعتقادی نداشتند؟
البته خدایی اینم نفهمیدیم که اصن این چیزی که ما پاش موندیم, دیوار بود یا گلای قالی؟؟؟؟


نظرات
RSS نظرات این ارسال